ساقی رضوان ( سه شنبه 91/8/9 :: ساعت 9:41 عصر)
یهو گوشیو گرفت سمتِ من و گفت خانم میشه به این آقا بگید الان کجا هستیم؟ گوشیو گرفتم و گفتم بله؟ گفت ببخشید این خانم الان تو اتوبوسن؟ گفتم بله! گفت ممنون و گوشیو دادم به دخترِ بدحجاب! - حالا باورت شد؟ تو چرا اینطوری میکنی؟ آبرومو بردی... برسم پیش مامان گوشیو میدم دستش که مطمئن باشی پیش مامانم! راضی شدی؟ تو چرا اینطوری میکنی آخه؟ باشه تحمل میکنم! قطع کرد و به من لبخند زد و گفت ببخشید مزاحم شما شدم... گفت بدبینه به من! میخوایم نامزد کنیم خانواده ها هم به توافق رسیدن حالا این بدبینه به من... یه کم بهش لبخند زدم و گفتم حالا چه فرقی میکنه کجا باشی؟ رازی باشی یا ولیعصر! تو اتوبوس باشی یا ماشین؟ گفت از تاکسی میترسه! میگه یه موقع پشت میشینی دو تا مرد میشینن پیشت! گفتم به نظرت میتونی این همه بدبینی رو تحمل کنی تو زندگی؟ گفت آره خب اون موقع همش پیششم دیگه شک نمیکنه بهم که! دو سال و نیمه هم رو میخوایم... دوسش دارم اونم دوسم داره! دوستامم بهم میگن که فردا تو رو توی خونه حبس میکنه اما نمیتونم بدون اون طاقت بیارم! قبلا بهم میگفت تو چرا رو من غیرت نداری؟ چرا گیر نمیدی من کجا میرم و اینا.. انقد گفت و گفت و گفت تا منم بهش بدبین شدم و منم دقیقا همینطوری بهش گیر میدم! صبح با مامانش بیرون بود مدام بهش زنگ میزدم و هی میگفتم کجایی و دروغ نگو و فلان! گفتم خبببببببببب پس! خودتم بدبینی بهش! گفت قرار گذاشتیم تحمل کنیم بدبینی هم رو و ناراحت نشیم از هم!
|